قاصدک مهر



شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل!!!


(سیل در سرپل ذهاب)

بخوام از احوالم بگم خرابه خرابم.جسمم داغون، روحم داغونتر. تب، استخون درد، دهان پر از تبخال،بینی پر از زخم، سینوس های دردناک، صدایی که به زحمت به گوش کسی میرسه و سرفه هایی که خوابو ازم گرفته!!!!

شیفت هایی که تمومی نداره و آماده باش هایی برای مدیریت بحران!!!

و یه دل شکسته که سیل سیاهش کرده!!!!ترس و ترس و ترس.

هشدار و هشدار و هشدار!!!!

سدها لبریزند!!!سامانه جدید بارشی در راهه!!!خطر سیل و .

تا امروز هم که سیل به گلستان و شیراز و لرستان و استان کرمانشاه عزیزم(سرپل ذهاب مظلومم) کلی آسیب مالی و جانی رسونده!!!

خدایا برکتت هم برای کشوری که هیچ چیش سرجاش نیست، تبدیل به عذاب میشه!!!!

همه خسته ایم. دیگه جونی برای مقاومت نداریم!خدایا از ما بگذر.

نزن باران که ایران غرق آب است.



وقتی که پدر هست خونه دل یه دختر همیشه گرمه. بابای خوبم تولدت مبارک.20 اسفند تولد بابا و دوست عزیزش عمو بهرام دوست داشتنی بود، که همگی خونه اونا دعوت شدیم و یه شب پرخاطره و شاد ساختیم. تنتون سلامت و دلتون شاد.اون شب حسابی از ته دل خندیدین و خندیدیم.



از کجا بگم که دلم خونه!!!! انگار این ویروس ها و بیماری ها ولکن ما نیستن!!! ده روز پیش نویان دوباره مریض شد!!! حالت هاش مثل سرماخوردگی بود ولی یکم که ازش گذشت، تب کرد. بردمش دکتر و گفت احتمالا ویروسه ولی اگه ترشحات بینیش رنگی شد یا بعد از سه روز بازم تب داشت کوآموکسی کولاو رو شروع کن. تب نویان همون شب قطع شد و دقیقا سه روز بعد دوباره شروع شد!!!! هر شب تب میکرد!!! از جمعه 24 اسفند هم عفونت به چشماش زد!!!! چشماش اینقدر قی میکرد که پلکاش بهم میچسبید و نمیتونست چشماشو باز کنه!!! خلاصه که دوباره راهی دکتر شدیم و درگیر قطره و پماد چشمی!!! پمادش رو تو خواب میزدم و ای بدک نبود. ولی امان از قطره چشمش!!! چشماشو میسوزوند و هر 6 ساعت برای ریختن قطره داستان داشتیم!!!! نویان بی حال و مام بی حوصله(البته بگم من و مهدی هم مریض شدیم و کار مهدی حتی به سرم کشید!). این داروها و کشمکش های دارو خوردن هم به شدت لجبازش کرده بود و البته بداخلاق!!!! هر شب به خودم قول میدادم صبور باشم!!! بچه که تقصیری نداره!!! ولی افسوس که موفق نبودم و عذاب وجدان راحتم نمیذاره!!!بچم به شدت بی اشتها شده و تقریبا از دم زندس!!!! خدایا لطفا لطفا یکم ما رو بیخیال شو!!!!



جمعه 24 اسفند 1397 جشن نوروز مهدکودک باران دعوت بودیم. بمونه که با بداخلاقی های نویان با چه بدبختی ای رفتیم و جشن از ساعت 17 بود ولی ما ساعت 20:30 رسیدیم!!!ولییییی شب خیلی خوبی بود. جشن تو تالار یاس سفید برگزار شد و گروه رقص کردی و حاجی فیروز و عمو نارنجی و خلاصه برنامه هاشون جالب بود. مهربد(دوست جون جونی نویان) هم اومده بود و این دوتا بچه کلی با هم رقصیدن و کیف کردن. میدونستم با هم خیلی صمیمی شدن ولی این حجم محبت بینشون رو باور نداشتم. واقعا ذوق زده شدم براشون. مهربد،سه ماهی از نویان بزرگتره ولی ماشاا خیلی درشته. اینقدر که ما حس کردیم رشد نویان خوب نبوده و از دکترش پرسیدیم و البته دکترش گفت قد و وزن نویان نسبت به سنش عالیه.



سعی کرده بودن تموم رسم و رسوم نوروز رو تو جشنشون جا بدن. از قاشق زنی و آتیش بازی تا شکستن کوزه و .

گرچه اولش حالمون خوب نبود و دیر رسیدنمون باعث شد جای درست و حسابی ای هم نداشته باشیم، ولییییی خیلی شب خوبی بود و من به خاطر شادی نویان کلی خوشحال بودم.



وقتی عیدی مربی هاشو دادم گفتم که احتمالا تا بعد از تعطیلات نویان مهد نمیاد که هم حال خودش روبراه بشه و هم بچه های دیگه ازش نگیرن. که زهرا جون گفت فقط یه عیدی براش درست کردم حتما بیاین ببرین.این خوک نمدی خوشگل، همون عیدی مهدکودکه.



جونم براتون بگه که تب کردن های شبونه نویان، با وجود مصرف آنتی بیوتیک همچنان ادامه داشت!!! این بود که هدا گفت تا تعطیلات نشده یه سری آز خون و ادرار ازش بگیرین!!! کی؟! 27 اسفند!!! یاد دوست دبیرستانم "مهسا" عزیز افتادم که مسئول کنترل کیفی آزمایشگاه رازی بود. بهش پیام دادم و گفت صبح بیاین تا جاییکه بشه سعی میکنم جوابا رو قبل تعطیلات به دستت برسونم. 27 و 28 اسفند رو مرخصی گرفته بودم که شاید بشه یکم خونه تی کنم! که هر دو روزش درگیر آزمایشگاه و دکتر و . شدم. دوشنبه 27 اسفند 97 من و مهدی و نویان راهی آزمایشگاه رازی شدیم و مهسا جان زحمت کشید و زود کارمونو راه انداخت. از گل پسرم بگم که 5 شیشه خون ازش گرفتن و آخ نگفت!!! شجاعتش قابل تحسینه ولی این توداری بیش از حدش نگرانم میکنه!!! از قبل براش توضیح داده بودم که روندش چه طوریه و یکم درد داره،حتی بهش گفتم اگه درد داره گریه کنی ایرادی نداره، ولی بچم صبورتر از این حرفا بود!!! این حجم خونی که ازش گرفته بودن بی حالش کرده بود و رنگ به رو نداشت. مامان برات بمیره که تو این سال 97 لعنتی اینقدر اذیت شدی!!! این لیموزین هم جایزه رفتار عالیش تو آزمایشگاه بود(خودش انتخاب کرد، قیمتش سرسام آور بود 110 تومن یه ماشین کوچولو!!!! ولی هرکاری کردیم نتونستیم تصمیمش رو عوض کنیم و چون بهش حق انتخاب داده بودیم، نمیشد زیرش بزنیم و براش خریدیم). جالب اینکه از شب قبلش دیگه تب نکرد. قی چشمش هم تقریبا برطرف شده ولی سرفه اذیتش میکنه.



صبح 28 اسفند، چشمامو که باز کردم به مهسا پیام دادم و چون هنوز جواب همه پارامترهای آزمایشش آماده نشده بود (آهن و ویتامین دی و .) از رو سیستم برام عکس گرفت و فرستاد. تقریبا همه چیش خوب بود جز ESR 1h که منو دیوونه کرد! (رنج نرمالش 15 بود که آز نویان 55 رو نشون میداد!!!)مهسا برام نوشت عفونتش زیاده و حتما دکتر ببر. ساعت 8 صبح بود و هدا هنوز خواب بود. رفتم تونت و چک کردم و جلو چشمام تار شد! خدای من خدای من، فقط به نویانم سلامتی بده. دیگه هیچیییییی ازت نمیخوام. هدا جوابو دید و گفت نگرانیت بی مورده چون هموگلوبینش نرماله ولی یه متخصص اطفال یا عفونی هم ببینه بد نیست. دیروز صبح چی به من گذشت خدا میدونه. چقدر زار زدم خدا میدونه. چقدر التماس کردم خدا میدونه. 28 اسفند بود و دکترا در دسترس نبودن. دکتر خودش قبلا گفته بود تا 28 اسفند هستم، ولی من میترسیدم به خاطر چهارشنبه سوری (اون منطقه قیامت میشه) نیاد! شبنم از خواهر دوستش که متخصص اطفاله وقت گرفت و نویانو پیشش بردیم. نگرانیم بابت آزمایش رو که اونم رد کرد و گفت بالا بودنش بابت مریضی الانشه و تو بدنش التهاب هست. فقط چیز عجیب این بود که گفت بچم آسم داره!!!! فقط از رو صدای سرفه هاش!!!! بهش اسپری آسم و . داد. من که اصلا جدیش نگرفتم!!! نویان کلا ده روز نیست اینجوری سرفه میزنه!!! اینهمه وقت، دکتر خودش تشخیص آسم نداد حالا از رو صدای سرفه فهمید آسم داره!!!خلاصه به سمت مطب دکتر خودش راه افتادیم. حدسم بی مورد نبود. پیش پای ما نیروی انتظامی ساختمون پزشکان رو تعطیل کرد و ما نتونستیم دکترش رو ببینیم!!! دیگه راهی جلو پامون نبود. با هدا م کردیم و گفت نگران نباشین اصلا از روی سرفه نمیشه تشخیص آسم داد ولی داروها رو چک کرد و گفت داروهای بدی نیست و مصرف کنین. اسپری ها هم ضرر نداره و برای تسکین سرفه هاش کمکش میکنه. بالاخره نسخه رو پیچیدیم. برای اسپری ها یه دستگاه به اسم "دمیار" بهمون معرفی کردن که مثل ماسک اکسیژن میمونه و زدن اسپری ها رو برای بچه ها راحت تر میکنه. عزا گرفته بودم چه جوری برای نویان بزنم ولی یه فیلم که روش استفادشو نشون میداد از نت گرفتم و براش گذاشتم و اونم دید و بعدش راحت اسپری ها رو زد. راستی دوتا عروسک نمایشی دستی براش خریدم (گاوی و الاغی) خیلی خوب باهاشون ارتباط گرفته و اون دوتا تو خیلی مسائل (خوردن دارو و زدن اسپری و .)به من و مهدی کمک میکنن.
تو راه برگشت از مطب نویان تو بغلمون خوابید. هیچ کدوم نه حال چهارشنبه سوری داشتیم، نه دل و دماغشو. با این حال گفتم اگه نویان بیدار شد یه سر بریم باغ، آش بخوریم و از رو آتیش بپریم که بابا گفت شماها مریض بودین ما هم حال نداشتیم و نرفتیم!!!(شبنم و کارن هم مریض بودن).اولین چهارشنبه سوری عمرم بود که از رو آتیش نپریدم و دلم بین هیاهو زردی من از تو و سرخی تو از من جا موند!!! چهارشنبه سوری مبارک.
امسال خودمم برای خودم غریبم! همیشه اینقدر ذوق و شوق عید و چهارشنبه سوری و رسومات رو داشتم که سوژه شوخی همه بودم ولی الان کلی کارهای خونه تیم مونده!!! کارهای خودم که هیچیییییی. روحیه هیچ چی رو ندارم. خدایا کمکم کن.


همیشه میگفتم روز بد و سال بد وجود نداره!!! این ما آدماییم که اونا رو خوب و بد میکنیم!!! ولی سال 1397 واقعا برای من سال بدی بود!!! سالی لبریز از بیماری و ویروس های جورواجور که هنوزم درگیرشونم.سال نگرانی و دلشوره. سال اضطراب. یک هزار و سیصد و نود و هفت لعنتی برو و دیگه پشت سرت هم نگاه نکن! برو و با رفتنت درد و بیماری و غصه رو ببر. برو و دیگه برنگرد. جز تک و توک خاطرات و سفرهایی خوب، دیگه هیچ دل خوشی ازت ندارم. حس میکنم بدترین سال زندگی من بودی!!!

و اما یک هزار و سیصد و نود و هشت توروخدا با این سرزمین یکم مهربون باش! برای این مردم شادی و بهروزی بیار، رزق و روزی و سلامتی، دل خوش و هرچی که خوبه. لطفا لطفا لطفا سال خوبی باش.

پیشاپیش سال نو مبارک

راستی داشت یادم میرفت:

روز همه پدرهای مهربون و شوهرهای نازنین مبارک به خصوص بابای گل خودم و مهدی، همسر بینظیرم.


در تجربه های زندگی،در شیوه های تربیتی نسلهای گذشته همواره نکته های ناب و ارزنده ای می توان یافت. در این کتاب دختری،که اکنون مادر بزرگ است و کهنسال،خاطرات پنجاه سال زندگی مادر آلمانی تبار خود را در ایران مرور می کند. او سعی دارد شمه ای از راهکارهای تربیتی گوناگون را با خواننده در میان بگذارد،و از عشق،جوانی،پذیرش فرهنگها و نشیب و فراز های یک زندگی بگوید.

Image result for ‫مادر و خاطرات پنجاه سال زندگی در ایران‬‎


از طریق لایو مژده شاه نعمت اللهی با این کتاب آشنا شدم و انصافا کتاب خوبی بود و به جون آدم می نشست. 

1397/12/04

بعد نوشت:من از امروز رژیم یک هفته ای "جنرال موتورز" رو شروع کردم. من حال خوب گیاهخواری رو دوست دارم(البته موقتی، چون واقعا عاشق گوشتم و نمیتونم نخورم)و به خاطر سم زدایی ای که میگن داره، سعی میکنم سالی یکبار این رژیم رو بگیرم.


بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ­ی نو
بوی یاس جانماز ترمه ­ی مادربزرگ

با اینا زمستونو سر می­کنم
با اینا خستگیمو در می­کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه ­ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده­ ی لای کتاب

با اینا زمستونو سر می­کنم
با اینا خستگیمو در می­کنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته­ های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه­ ها

با اینا زمستونو سر می­کنم
با اینا خستگیمو در می­کنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه­ های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر می­کنم
با اینا خستگیمو در می­کنم

بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی

با اینا زمستونو سر می­کنم
با اینا خستگیمو در می­کنم.

اسفند مثل پنجشنبه هاست که همیشه صدبار قشنگ تر از جمعه هاست!

اصلا از همون شروعش قشنگه.سبزه سبز کردن، خونه تی و بوی تمیزی و حذف همه غبارها از زندگی!

خیابون های شلوغ و خرید های نوروزی.

حس بوی بهار از پشت پنجره و بارقه ی آفتاب روشن ولی بی جون از لای پرده ها، روی پوست سرد خونه.

کاشتن بنفشه های کوچک خوشبختی و پر کردن کلی گلدون با گل های ظریف و قشنگ بهاری.

دیدن ماهی گلی و سنبل گوشه و کنار خیابون

پایکوبی حاجی فیروز

شور قشنگ چهارشنبه سوری

اسفند یعنی یه سال دیگه

یه شانس دیگه

اسفند عزیزم، خوش اومدی.


Image result for ‫کتاب چگونه به کودک خود نه بگوییم‬‎


آموختن "نه یعنی نه" به فرزندتان، اولین قدم حیاتی برای نظم بخشیدن به رفتار او و در واقع اساسی ترین کلید موفقیت در پرورش فرزند است.

این مجموعه به والدین کمک می کند فرزندان خود را مطابق با نیازهای متنوع و فزاینده جامعه امروز پرورش دهند.

هم اینک زمان یادگیری چگونگی "نه" گفتن است.

من تو این کتاب با روشی به نام "وقفه" آشنا شدم که البته تا حالا اجراش نکردم و راستش رو بگم اجراش یکم برام سخته!!! حالا در مورد این روش حتما با روانشناس نویان هم م میکنم. تایید یا عدم تایید این روش رو هم حتما اطلاع میدم.

در کل به نظرم کتاب مفیدیه.

امید که در تربیت نسلی توانمند، نرمال و مستقل موفق باشیم.

1398/01/28




بهار منم

که با هربار دیدنت

شکوفه میزنم.



ناتانائیل!ای کاش عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان می نگری!

ناتانائیل!بدبختی هرکسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد، از آن خود می داند. اهمیت هر چیز، نه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! در کنار آنچه شبیه توست نمان، هرگز نمان!

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به آن رنگ شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.

"مائده های زمینی-آندره ژید"




من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مرده ملولم می کند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد

که پرواز را به خاطر بسپارم.

"فروغ فرخزاد"



هفته ای که گذشت خیلی اوضاع روحی خوبی نداشتم!!! اینکه دقیقا چرا حالم اینجوری بود رو نمیدونم!!! شاید دلنگرانی برای نویان و یا بداخلاقی های نویان با من! یا خستگی! یا فشار کاری من و مهدی! شایدم به فیزیولوژیک بدنم برمیگشت ولی هرچی بود حال خوبی نبود!!! دلم میخواست مدام گریه کنم!!! از زمین و زمان دلم گرفته بود و .

اما اومدن "شراره" جانم، حالمو زیرورو کرد. کلی خندیدم و کلی انرژی گرفتم. ممنون که اینقدر خوبی آجی کوچیکه نازنینم.

مامان و بابا با دوستاشون قصرشیرین بودن و شراره از اصفهان مستقیم اومد خونه ما. جمعه 30 فروردین 1398 هم همه رو نهار دعوت کردم خونمون. فکر نمیکردم حال و حوصله مهمونی دادن رو داشته باشم ولی خدا رو شکر خود مهمونی روبراهم کرد.

طبیعت هم که همیشه حالمو خوب میکرده. این عکس ها مربوط به یکشنبه اول اردیبهشت 1398 و باغ زیبای بابا و اسب های اصطبل کنار باغه و من بینهایت خوشحالم که هنوز اینقدر حالم خوب هست که بهار سرمستم کنه.



فشار منفی گوش نویان همچنان به قوت خود باقیه!!!! دو هفته پیش دکتر انتظاری (متخصص گوش و حلق و بینی) هم دیدش و دوباره دارو و .

من و مهدی که امیدی نداریم این سری داروها هم تاثیری داشته باشه و تقریبا به جراحی فکر میکنیم!!!حالا  امروز قراره دوباره دکتر ببینتش. خدایا به امید خودت.





بهار منم

که با هربار دیدنت

شکوفه میزنم.



ناتانائیل!ای کاش عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان می نگری!

ناتانائیل!بدبختی هرکسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد، از آن خود می داند. اهمیت هر چیز، نه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! در کنار آنچه شبیه توست نمان، هرگز نمان!

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به آن رنگ شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.

"مائده های زمینی-آندره ژید"




من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مرده ملولم می کند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد

که پرواز را به خاطر بسپارم.

"فروغ فرخزاد"



هفته ای که گذشت خیلی اوضاع روحی خوبی نداشتم!!! اینکه دقیقا چرا حالم اینجوری بود رو نمیدونم!!! شاید دلنگرانی برای نویان و یا بداخلاقی های نویان با من! یا خستگی! یا فشار کاری من و مهدی! شایدم به فیزیولوژیک بدنم برمیگشت ولی هرچی بود حال خوبی نبود!!! دلم میخواست مدام گریه کنم!!! از زمین و زمان دلم گرفته بود و .

اما اومدن "شراره" جانم، حالمو زیرورو کرد. کلی خندیدم و کلی انرژی گرفتم. ممنون که اینقدر خوبی آجی کوچیکه نازنینم.

مامان و بابا با دوستاشون قصرشیرین بودن و شراره از اصفهان مستقیم اومد خونه ما. جمعه 30 فروردین 1398 هم همه رو نهار دعوت کردم خونمون. فکر نمیکردم حال و حوصله مهمونی دادن رو داشته باشم ولی خدا رو شکر خود مهمونی روبراهم کرد.

طبیعت هم که همیشه حالمو خوب میکرده. این عکس ها مربوط به یکشنبه اول اردیبهشت 1398 و باغ زیبای بابا و اسب های اصطبل کنار باغه و من بینهایت خوشحالم که هنوز اینقدر حالم خوب هست که بهار سرمستم کنه.



فشار منفی گوش نویان همچنان به قوت خود باقیه!!!! دو هفته پیش دکتر انتظاری (متخصص گوش و حلق و بینی) هم دیدش و دوباره دارو و .

من و مهدی که امیدی نداریم این سری داروها هم تاثیری داشته باشه و تقریبا به جراحی فکر میکنیم!!!حالا  امروز قراره دوباره دکتر ببینتش. خدایا به امید خودت.

بعد نوشت:دوباره دکتر و تیمپانوگرام و نوار گوش. ایندفعه رفتیم پیش شنوایی سنجی که دکتر انتظاری معرفی کرده بود، آقای اسفندیاری تو درمانگاه مهدیه. خیلی شلوغ بود. روز اول که بهمون نوبت ندادن، دیروز (3اردیبهشت 98) هم کلی طول کشید تا نوبتمون شد. ولی شنوایی سنج دقیق و با حوصله ای بود. وقتی سن نویان رو گفتیم گفت بعید میدونم برای نوار گوش همکاری کنه!ولی نویان مثل همیشه عالی بود و کلی آقای اسفندیاری رو شگفت زده کرد. اونم گفت دقتش عالیه. هنوز گوشش فشار منفی رو داشت، نه تنها گوش چپ که گوش راستم که قبلا اوکی بود فشار منفی داشت!ولی نظر آقای اسفندیاری این بود که رو شنواییش تاثیر نداشته و با گرم شدن هوا فشار منفی گوششم بهتر میشه!پیش دکتر انتظاری هم رفتیم و نظر اونم این بود فعلا عمل نیاز نیست!و من و مهدی  رو که خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم، ذوق زده کرد. جوابارو برای هدا هم فرستادیم و اونم گفت بهتره عجله نکنیم.البته نظر نهایی روهم گذاشتیم دکتر همدان بده. هدا جون قراره زحمت نشون دادن بهش  رو بکشه. خلاصه که این گوش هی شل کن سفت کن در میاره!!!! حالا که ما خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم،میگن فعلا صبر کنین. بازم خدایا شکرتتتتتت





بهار منم

که با هربار دیدنت

شکوفه میزنم.



ناتانائیل!ای کاش عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان می نگری!

ناتانائیل!بدبختی هرکسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد، از آن خود می داند. اهمیت هر چیز، نه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! در کنار آنچه شبیه توست نمان، هرگز نمان!

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به آن رنگ شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.

"مائده های زمینی-آندره ژید"




من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مرده ملولم می کند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد

که پرواز را به خاطر بسپارم.

"فروغ فرخزاد"



هفته ای که گذشت خیلی اوضاع روحی خوبی نداشتم!!! اینکه دقیقا چرا حالم اینجوری بود رو نمیدونم!!! شاید دلنگرانی برای نویان و یا بداخلاقی های نویان با من! یا خستگی! یا فشار کاری من و مهدی! شایدم به فیزیولوژیک بدنم برمیگشت ولی هرچی بود حال خوبی نبود!!! دلم میخواست مدام گریه کنم!!! از زمین و زمان دلم گرفته بود و .

اما اومدن "شراره" جانم، حالمو زیرورو کرد. کلی خندیدم و کلی انرژی گرفتم. ممنون که اینقدر خوبی آجی کوچیکه نازنینم.

مامان و بابا با دوستاشون قصرشیرین بودن و شراره از اصفهان مستقیم اومد خونه ما. جمعه 30 فروردین 1398 هم همه رو نهار دعوت کردم خونمون. فکر نمیکردم حال و حوصله مهمونی دادن رو داشته باشم ولی خدا رو شکر خود مهمونی روبراهم کرد.

طبیعت هم که همیشه حالمو خوب میکرده. این عکس ها مربوط به یکشنبه اول اردیبهشت 1398 و باغ زیبای بابا و اسب های اصطبل کنار باغه و من بینهایت خوشحالم که هنوز اینقدر حالم خوب هست که بهار سرمستم کنه.



فشار منفی گوش نویان همچنان به قوت خود باقیه!!!! دو هفته پیش دکتر انتظاری (متخصص گوش و حلق و بینی) هم دیدش و دوباره دارو و .

من و مهدی که امیدی نداریم این سری داروها هم تاثیری داشته باشه و تقریبا به جراحی فکر میکنیم!!!حالا  امروز قراره دوباره دکتر ببینتش. خدایا به امید خودت.

بعد نوشت1:دوباره دکتر و تیمپانوگرام و نوار گوش. ایندفعه رفتیم پیش شنوایی سنجی که دکتر انتظاری معرفی کرده بود، آقای اسفندیاری تو درمانگاه مهدیه. خیلی شلوغ بود. روز اول که بهمون نوبت ندادن، دیروز (3اردیبهشت 98) هم کلی طول کشید تا نوبتمون شد. ولی شنوایی سنج دقیق و با حوصله ای بود. وقتی سن نویان رو گفتیم گفت بعید میدونم برای نوار گوش همکاری کنه!ولی نویان مثل همیشه عالی بود و کلی آقای اسفندیاری رو شگفت زده کرد. اونم گفت دقتش عالیه. هنوز گوشش فشار منفی رو داشت، نه تنها گوش چپ که گوش راستم که قبلا اوکی بود فشار منفی داشت!ولی نظر آقای اسفندیاری این بود که رو شنواییش تاثیر نداشته و با گرم شدن هوا فشار منفی گوششم بهتر میشه!پیش دکتر انتظاری هم رفتیم و نظر اونم این بود فعلا عمل نیاز نیست!و من و مهدی  رو که خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم، ذوق زده کرد. جوابارو برای هدا هم فرستادیم و اونم گفت بهتره عجله نکنیم.البته نظر نهایی روهم گذاشتیم دکتر همدان بده. هدا جون قراره زحمت نشون دادن بهش  رو بکشه. خلاصه که این گوش هی شل کن سفت کن در میاره!!!! حالا که ما خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم،میگن فعلا صبر کنین. بازم خدایا شکرتتتتتت

بعد نوشت 2:دکتر متخصص همدان هم نظرش این بود که فعلا صبر کنیم و ما صبر می نماییم!!!





"تا ایمان نداشته باشی ، خدایی هم برایت وجود نخواهد داشت!!!"
یهو حس کردم لبریز شدم و دیگه تحمل بحث های تربیتی و روانشناسی رو ندارم! کتابی که دستم بود رو بستم. انگار نیاز به استراحت داشتم، یه مرخصی!!! به شدت دلم خواست یه داستان بخونم. یاد روزهای رمان خوانی گذشته و حس خوب غرق شدن تو شخصیت هاش افتادم!!! پس با مرخصی خودم موافقت کردم و این کتاب رو شروع کردم.
کم حجم و پر محتوا بود و دوسش داشتم. شاید هم برای من یه تلنگر بود!!!
هرچه بیشتر برای رسیدن به حقیقت تلاش می کنی کمتر آن را می یابی!!! چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

  

کتاب جالبی بود، دوسش داشتم.

با احمد مسافر زمان شدم، تو کوچه پس کوچه ها قدم زدم،مضطرب شدم، شک کردم، ذوق زده شدم، غصه خوردم، خندیدم و الان با خودم فکر میکنم آیا واقعا محاله که احمد مسافر زمان شده باشه و این داستان رو به سفارش تانیا نوشته باشه؟!!!!

1398/02/24



"تا ایمان نداشته باشی ، خدایی هم برایت وجود نخواهد داشت!!!"
یهو حس کردم لبریز شدم و دیگه تحمل بحث های تربیتی و روانشناسی رو ندارم! کتابی که دستم بود رو بستم. انگار نیاز به استراحت داشتم، یه مرخصی!!! به شدت دلم خواست یه داستان بخونم. یاد روزهای رمان خوانی گذشته و حس خوب غرق شدن تو شخصیت هاش افتادم!!! پس با مرخصی خودم موافقت کردم و این کتاب رو شروع کردم.
کم حجم و پر محتوا بود و دوسش داشتم. شاید هم برای من یه تلنگر بود!!!
هرچه بیشتر برای رسیدن به حقیقت تلاش می کنی کمتر آن را می یابی!!! چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
1398/02/15

یه هفته ای بود که نویان،  وقتی مامان میرفت مهد دنبالش، تو ماشین میخوابید و همین باعث میشد نهارشو خیلی دیر بخوره و خلاصه همه برنامه هاش بهم میریخت. یهو به سرم زد که براش غذا بذارم با بچه‌های نهاری بخوره. مزایای این کار زیاد بود، زود نهار میخورد،خودش نهار میخورد و از مامانم نمیخواست غذا بهش بده، موقع خوردن نهار درخواست کارتون نمی کرد، بعد از نهار سریع نمیخوابید، اگه تو ماشین مامان خوابش میبرد هیچ عیبی نداشت، شامش رو خوب میخورد و .

خلاصه از شنبه 14 اردیبهشت 1398 نویان هم به جمع بچه‌های نهاری مهدکودک اضافه شد.

اینم البته مشکلات خودش رو داره. یه روز خوب غذا میخوره، یه روز بد، یه روز(مثل دیروز) لب به غذاش نمیزنه و .

یه روزم بهم گفت من دوست ندارم مهدکودک غذا بخورم. گفتم چرا؟گفت آخه خسته میشم همش قاشق بردارم غذا بخورم خخخخ

بعد براش توضیح دادم که اگه مهدکودک غذا بخوره، بعد از خواب سریع میتونه بره با کیان و مهرسام(دوستای نویان و نوه های همسایه های خونه پدری)بازی کنه و مجبور نیست اول غذا بخوره و اونم خوشحال شد که مهدکودک غذاشو میخوره.

یه روزم بهم گفت مامان آشپزخونه مهدکودک بدشکله!میدونستم دنبال اینه که بگه غذا برام نذار!منم شروع کردم به سوال که یعنی آشپزخونه ما خوشگل تره؟!آشپزخونه ماجون چه طور و . و بچم هم وارد بازی شد و کلا یادش رفت



حالا بگم براتون از داستان به قول نویان پراید وانتی که دوست عزیزش براش خریده بود!!!یه روز دیدم یه ماشین کوچولو زرد با خودش آورده خونه که درب و داغونم هست و یه چرخم نداره!!!به مامانم گفتم جریان این ماشین چیه؟گفت تو کیفش بوده و نویان گفته دوست عزیزم برام خریده!!!تو دلم غوغایی شد!!!خدایا یعنی نویان بی اجازه ماشین کسی رو برداشته؟!کلی خودخوری کردم و دنبال یه راه حل گشتم. نویان از خواب بیدار شد و سراغ ماشینش رو گرفت و برای منم تعریف کرد که دوست عزیزش براش خریده!!!گفتم چه عالییی اسم دوست عزیزت چیه؟!یه بار گفت امیر سام، یه بار گفت محمد دانیال و .

نگرانی دست بردار نبود. نه میخواستم از نظر روحی آسیبی ببینه و نه اینکه از اصول خونوادگی فرار کنه.تو مباحث روانشناسی خونده بودم که بچه تو این سن اصلا نمیفهمه ی چیه و کار بدیه!!! و اصلا نباید سرزنشش کرد. فقط باید بهش غیرمستقیم گفت که کار درستی نیست. فکری به ذهنم رسید براش یه قصه تعریف کردم. قصه حسنی و نخودی که با هم دوست بودن و نخودی ماشین حسنی رو برداشته بود و .

حسابی گوش داد کلی هم ذوق کرد و گفت دوباره برام تعریف کن!

آخر داستان گفتم نویان اگه مهربد(دوست صمیمیش) ماشین تورو بی اجازه برداره ناراحت میشی؟!گفت آره ولی مهربد پسر خوبیه این کارو نمیکنه!!!

خیلی باهاش کلنجار رفتم. یه بار گفتم شاید ماشینه شیطون بوده خودش پریده تو کیف نخودی!!!کلی خندیدیم و . و یهو با هیجان گفت این ماشینم شیطون بوده پریده تو کیف من!!!منم ادامش دادم که پس باید به حسنی پسش بدیم که دیگه گریه نکنه و .

که نویان گفت این ماشینو دوستم برام خریده ماله خودمه!!!

دیدم دیگه دارم حساسش میکنم.بدی کارش رو توضیح داده بودم و دیگه کافی بود. 

ماشینو تو کیف مهدش گذاشتم و راهیش کردم. در کمال ناباوری بازم با ماشین اومد خونه و حتی مامانم گفت جلو بچه‌ها دستش بوده!!!

مهدی با مربی مهدش درمیون گذاشت و کمک مربی بهش گفته بود مگه ماله نویان نیست؟!!!

خلاصه که کلی به کمک مربی گفتیم جوری برخورد کنه که بچه احساس بدی نکنه و .

ظهر کمک مربیش بهم پیام داد:"من رفتم کلاس ماشینو نشون نویان دادم گفتم نویان جون ماشین مال شماست؟کی بهت داده؟ گفت آره مینا جون دوستم داده گفتم کدوم دوستت گفت محمد صدرا که سریع خود صدرا گفت مینا جون من بهش دادم برا خودش ماشین به نویان دادم برا خودش.صدرا خیلی به ماشین علاقه داره همیشه ماشین میاره خیلی هم مهربون تو عالم بازی به همدیگه بخشیده بودن حق با نویان بود واقعا بهش کادو داده بود. منم به نویان گفتم ک مامانش خبر نداره ماشینو ب شما داده بره از مامان باباش اجازه بگیره بعد"

خلاصه اینکه در مورد بچم اشتباه کرده بودم و پسرم راست میگفت. چقدر الکی اذیتش کردم!!!چقدر حسم مثبت بود و خوشحال بودم. انگار از یه آزمون بزرگی سربلند بیرون اومده بودم ولی نویان وقتی اومد خونه ناراحت بود گفت مامان پراید وانتم گم شد!!!

اینم از پایان این ماجرا.



جونم براتون بگه که پنجشنبه 19 اردیبهشت 98 خونه دوست مهدی(عابد و پریا) دعوت بودیم. نویان و پونه حسابیییی با هم بازی کردن و خوش گذروندن تا حدی که فقط گاهی از دور بهشون یه نگاهی مینداختم. نفهمیدم چی شد که یهو دعواشون شد!ووی ووی ووی ماشاا به زبون پونه!یه ریز میگفت!وسط حرفاش به نویان گفت تو هم پسری هم سیاهی به پریا گفتم دخترت هم فمنیسته هم نژادپرست.

خلاصه بچم نمیرسید حرفای پونه رو تجزیه تحلیل کنه فقط یه بار بهش گفت"منم همین طور"

من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که بچه نباید کسی رو بزنه و همیشه به نویان میگم زدن کار بدیه و اگه کسی خواست بزنتت باید دستشو بگیری و بگی زدن کار بدیه. خودت نباید کسی رو بزنی و نبایدم بذاری کسی بزنتت. ولی اون شب به این شیوه تربیت شک کردم!!!اینکه نذاری کسی روت دست بلند کنه برای بچه سه سال و نیمه کار سختیه مخصوصا اگه طرف مقابلش چند سال بزرگتر باشه!!! واقعا درمونده شدم. تو مملکتی که کتک زن بودن باعث افتخار پدر و مادره و میگن بچمون میتونه حق خودشو بگیره! واقعا من باید چه روش تربیتی ای رو پیش بگیرم؟!مطمئنم روش من درسته ولی میترسم. 

فردای اون شب مهدی بهش گفت اگه کسی خواست تورو بزنه و نتونستی جلوشو بگیری تو هم بزن!!!!

هنوز هم قلبا با این حرف مهدی مخالفم ولی فکر میکنم تو مملکت هردمبیل ما شاید روش بهتری باشه!!!




کنار باغ بابا یه اصطبل اسبه که یکی از اسباش بارداره. نویان شنبه 28 اردیبهشت 1398 این نقاشی رو کشیده و میگه این اسبیه اونم نی نی تو دلشه  

اینم بگم که از اول این ماه حس کردیم اسباب بازی خریدن نویان خیلی زیاد و بی رویه شده و گاهی برای خریدش شاهد قشقرق و گریه هاش بودیم. البته ما کوتاه نمیومدیم ولی خب اشک و ناراحتیش جیگرمونو کباب میکرد. این فکر به سرمون زد که براش روز اسباب بازی بذاریم. تا رسیدن روز اسباب بازی اجازه نداریم چیزی براش بخریم و تو اون روز خودش میره و یه چیزی که دوست داره رو برای خودش میخره و قرارمون شد اول هر ماه! یه جدول براش درست کردم و چسبوندم گوشه تختش و هر شب یه روزش رو خط میزدیم و به قول نویان وسطش زمین فوتبال میکشیدیم خخخ



یه روز دیدم صدام زد و گفت مامان رسیدیم به روز اسباب بازی، همه شو خط زدم!!!دیدم فقط خط زده و دایره هاشو نکشیده، منم سریع فکری به سرم زد گفتم دایره هاش که مونده!!!بعدم آقا نویان ما فقط اجازه داریم هر شب یکی از خونه ها رو خط بزنیم نه بیشتر.

خلاصه الان که می نویسم 31 اردیبهشته و فردا روز اسباب بازیه هوراااا موفق شدیم.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خدمات حمل بار آسان عمومی معرفی انواع بازی های تخته نرد آنلاین کچلستان Andrea برای زیباتر بودن کتابخانه عمومی جوادالائمه علیه السلام شهرستان قدس Todd Elaine روزانه در دنیای سینما چه می گذرد